شیدای عشق
[ و ابو جحیفه گوید از امیر المؤمنین ( ع ) شنیدم که مى‏گفت : ] نخست درجه از جهاد که از آن باز مى‏مانید ، جهاد با دستهاتان بود ، پس جهاد با زبان ، سپس جهاد با دلهاتان ، و آن که به دل کار نیکى را نستاید و کار زشت او را ناخوش نیاید ، طبیعتش دگرگون شود چنانکه پستى وى بلند شود و بلندیش سرنگون زشتیهایش آشکار و نیکوییهایش ناپدیدار . [نهج البلاغه]
 
 
مقدمه نمیخواد درد دل شکستم
بازم دلم گرفته ، خدایا خیلی خستم
ببین که ساده کشتند ، بسیجی رو تو میدون
میگن بسیجی چیه؟ با کلی زخم زبون
چکمه های گلی رو ، روی گلا میزارن
معرفت و پیچوندن ! شرم و حیا ندارن
بجای قرآن و دین ، پرچم کفر گرفتن
غیرت و مفت فروختن ، هری پاتر گرفتن
شیطون نمایی کردن گفتن یه جور بازیه
دل رئیس کفار اینطور از ما راضیه
بجای عکس امام زدند به دیوار و در
عکس جنیفر لوپز هرچی بزرگتر بهتر
نماز صبح و روضه برا همه خیاله
اذان میون فوتبال آخر ضد حاله
زیارت جمکران برا جشن نامزدی
زندگیمون غم شده ولش بیا تو پارتی
مسیحی و نگاه کن مسته و خیلی شاداب
اسلام مال آخونداست ، بزن تو گوش حجاب
جانباز شیمیایی ، مدرک رزم و جبهه
میخواست نره بجنگه ، میخواست مرافب باشه!!!
جمهوری اسلامی ، دنیا رو از ما ترسوند
مردم توی جو بودند ، کاشکی شاه ایران میموند
خدا دیگه بریدم ببین چه حرفا زدند
دل آقا گرفته به ریشه خنجر زدند
اون موقع رفتن رو مین اول عشق بازی بود
ای جماعت به قرآن این رسم خون بازی بود.
امروز از پشت یه عده تو صف شمشیر کشیدن
همه پشت رهبرن منتظر سجودن
در خروجی عشق شبانه روزی بازه
پیدا نمیشه مردی که بازی رو نبازه
برا دخترای شهر ، شهر دبی مهیاست
نگاه یه بار حلاله ببین موهاش چه زیباست؟!!!!
پرچم ناداوری تو دادگاه هم بلنده
اسم عدالت میاد ، هر بچه ای میخنده
هر روز فیلم یه شخصی باید بیاد رو سی دی
نیاد میرن میسازن کسایی که ندیدی!!!!
سنگرای شهرمون خالی از چندتا مرده
به هم میگن نگاه کن هوی متال چه کرده؟؟!!!!
یا حجت ابن الحسن برای ما دعا کن
تعطیله دین و اسلام ، دست ما رو رها کن
دستای ما تو بنده ، تو شهر کاری نداشتیم
پشت رهبرمون رو راحت خالی گذاشتیم
تو این شهر مصیبت ، سخته سالم بمونی
باید واسه خودت هم امن یجیب بخونی
اما چشام به جایی دلم به جای دیگه
امید دارم آقاجون دلم اینجوری میگه
میگه میای یه روزی با صد تا یا رو یاور
هزار هزار بسیجی هزار هزار دلاور
برمیداری از این شهر میبری به جمکران
پاک میکنی شعرمو با عدل و عشق و ایمان
لبخند بزن بسیجی ، مهدی رو از دل بخواه
یا حجت ابن الحسن تو رو به زهرا بیا....
حسین رضایی ::: چهارشنبه 87/4/26::: ساعت 2:14 صبح
 

 سلام

سلام بر تو ای شیدا !

سلام بر تو ای یحیی !

سلام بر تو ای عاشق !

سلام بر تو ای شیدا ترین یحیی عاشق !

سلام بر تو ای قامت صد پاره عشق! قاموس خونین شهادت!

سلام بر تو و زائرانِ ده ها قرن اشک و ناله وآهت.

سلام بر تو ای حسین

خواستم برایت نامه ای بنویسم . واژه هایم سیاه پوش و یتیم شدند. ژولیده موی تر از همیشه از برابرم ضجه زنان و مویه کنان گریختند و مرا با نامت تنها گذاشتند. پس از نامت شروع کردم. که چنینم معشوقت مقدر کرد.

حسین...! حسین...! حسین...! این چه حزنیست نهفته در نام تو!؟ نامت که بر زبان می چرخد, بغضهای کالمان بارور می شوند و می باریم تا در روشنای یادت زلال شویم و در نسیم ذکرت جان بگیریم. ای بزرگ! تو را به زبان اشک و آه می خوانیم که اشک, از آنزمان که شوق دیدار یار فوج فوج بر موج موج نگاهت دوید, سند به نام تو زده. و به راستی بهر هیچ کس جز خدا, در تاریخ, همپای تو اشک ریخته نشده.

پسر اقیانوس! پیامبر ابدی عشق! چهارده قرن می گذرد و هنوز, در شهر عشق و عزت و افتخار, سکه به نام تو می زنند. اصلا از آنروز که آرامش زخمی وجودت, عالمی را به آتش کشید, عشق رنگ گرفت. سرخ شد. به میان خاک ریشه گرفت. بارور شد؛ عاشورای تو جشن تولد این عشق است. جشن تولد آزادگی و شجاعت. حکایت مکرر جانبازی و ایثاریست که با گذر اعصار و قرون هنوز کهنه نشده. ولی نه, عاشورای تو فراتر از حکایت و داستانست. تقویم این حماسه به دو سفر یکی به شوق وصال و دیگری در غم فراق, خلاصه نمی شود. روز شمار اشک و آه و ناله و فغان نیست. سر رسیدیست که تا عصر ظهور بسته نمی شود. عاشورای تو حضور هست. همیشه بود. تا همیشه می ماند. زنده است چرا که آوای هل من ناصرت هنوز در گوش فلک می پیچد. عاشورای تو پنجره ایست به خلوت خدا به وسعت همه تاریخ. عاشورای تو نه فقط مهم ترین روز تاریخ, بلکه همه تاریخ است. این است تعبیر کل یوم عاشورایت ای حسین.

حسین...! حسین...! حسین...! تو تجلی ما عرفنا حق معرفتک هستی. تو نردبان صعود دعایمان و پلکان نزول اجابت آنی. گریه نا گزیری هستی که تا همیشه خواهیم داشت و اشک بی پایانی که تا همیشه خواهیم ریخت. تاریخ بی دریغ و درنگ مایی! تاریخ خون و حماسه. این همه هستی اما گسترده تر از همه اینهایی. چرا که تو تنها تاریخ خون نیستی, بلکه خون تاریخی. اصلا مگر نه اینکه تاریخ مغفرت, با حسین آغاز شد, آنسان که آدم به ذکر یاقدیم الاحسان بحق الحسین, بخشیده شد و تاریخ مظلومیت, با حسین ادامه پیدا می کند, تا آنزمان که پرچم سرخ انتقامش بر فراز گنبد مطهرش برافراشته است. پس این خون توست که به تاریخ حیات بخشیده. خونی که هنوز می جوشد, بر زخمی که هنوز تازه است. و حالا ما ماندیم و یک پرسش: زخمت را که خواهد بست؟ زخمت را که خواهد بست؟ زخمت را که خواهد بست؟ اینجا همه تو را به مویه واگویه می کنند, کسی به فکر زخم تو نیست در حالی که از آن خون می چکد هنوز.

تا کی هر صبح, گوش به سکوت طولانی جاده بی انتهای آمدن یار بسپاریم؟ تا کی چشم انتظار بارش ظهور مبارکش باشیم؟ تا کی؟ تا کی؟ تا کی؟

حسین...! حسین...! حسین...! اینجا کربلاست. آری اینجا کربلاست. ولی کربلا که خاک نیست. خاطره نیست. قلب جغرافیای اندوه و تایخ حماسه نیست. گستره تا همیشه گسترده عاطفه های پاک و جانهای تشنه افلاک و دلیر مردان سینه چاک است. این است حکمت کل ارض کربلایت ای حسین.

اینجا کربلاست. گودال قتلگاه دیروز و امروز و هر روز, لبریز مناجات بوده و هست. و خون مرکّبیست که قطره قطره لا اله الا الله را بر گستره ی این خاک می نویسد. باید از حلقوم بریده پرسید, که چند رکعت تا معراج فاصله است؟ باید از خون به ناحق ریخته پرسید, که چند مظلوم تا پایان ستم راه است؟ اینجا کربلاست. اینجا هر سحر, سوره والفجر نازل می شود. اینجا کلام الله آفتاب, مهمان مردمان روستای فطرت است. باید از قرآن ناطق نیزه ها پرسید, که چند یحیی تا پایان پیامبری خون مانده است؟

حسین...! حسین...! حسین...! و حالا من ماندم و این همه تاریخ. این همه خون. این همه درد. نیک در خود می نگرم!  چگونه فریاد دردهای متراکم انسانیت محروم و مظلوم امروز, خونت را به جوش آورده است و من هنوز خموشم. که مگر نه این است ما اینک, در این عصر جاهلیت مدرن, میراثدار حسینیم و عاشورایی و کربلایی برای ما مقدر شده. پس چه شد که به پیروی از مکتب گوساله پرستان, از طواف یار غافل شدیم و به دریوزگی ابلیس رفتیم!؟ بیا برگردیم. بیا برگردیم. مگر حر برنگشت؟ مگر او گاه مرگ, بر دامن آفتاب, جان نداد؟ بیا برگردیم. بیا برگردیم. باید برگردیم که وقت تنگ است و طلوع دولت یار نزدیک.

یا قدیم الاحسان بحق الحسین ...........................................................................................!

خودت پر کن نقطه چین خواهشهای دلم را که سراپا خواهشم و تا همیشه امیدوار.

آمین


حسین رضایی ::: چهارشنبه 87/3/8::: ساعت 12:7 عصر
 


حسین رضایی ::: چهارشنبه 87/1/28::: ساعت 2:8 صبح
 


حسین رضایی ::: چهارشنبه 87/1/28::: ساعت 2:0 صبح
 


حسین رضایی ::: چهارشنبه 87/1/28::: ساعت 1:58 صبح
 

 

 

 

 

 


حسین رضایی ::: چهارشنبه 87/1/28::: ساعت 1:46 صبح
 

زهرا چون زهراست زهراست                  نه چون می گویند زهراست زهراست


حسین رضایی ::: چهارشنبه 86/12/29::: ساعت 3:34 صبح
 

کسی نامم را می خواند! صاحب صدا کیست؟

نمی دانم…!

باید بروم…به کجااااااا؟! نمی دانم!

در اوج حیرانی،اولین گام را بر می دارم تا

صاحب صدا را بیابم…! می روم…وباز هم

میروم…! ناگهان خود را در جاده ای می یابم.

مسافری را می بینم…کوله بار به دوش در

حرکت است.میگویم:ای رفیق! من کجا هستم؟!

این جاده دیگر کجاست؟جواب میدهد:جاده،جاده

زندگی است!! تابلو را ببین!! توقف،ممنوع….!

و این چنین،در چشم بر هم زدنی،محو یک صدا

مسافر راه زندگی می شوم! هرچه بیشتر می روم،

چشم اندازهای جاده،مرا متوقف می کند اما آن صدا،و

حرف آن مرد که گفت،توقف ممنوع…مرا وادار به

حرکت می کند! همان صدا که نامم را خوانده بود

می گوید:مسافر راه زندگی…! می خواهی بدانی من

کیستم؟! پس،عاشق شو ! و این گونه است که مسافر

راه عشق می شوم…!عاشق آن صدایی که مرا

خوانده بود! پس می روم و می روم و می روم.

هر چه بیشتر پیش میروم،با صدا یکی میشوم!

این بار صدا در خودم است که فریاد میزند:

ادعونی،استجب لکم…!

بخوانید مرا،تا اجابت کنم شما را!!!

مسافر راه زندگی شدم…عاشق شدم…

معشوقم را خواندم…در خود یافتمش…

پس،اجابتم کرد…!


حسین رضایی ::: چهارشنبه 86/12/29::: ساعت 3:29 صبح
 

چه گویم از درون پر ز شورم

ز آغاز غروب و فتح نورم

خدا را دیدم و اشکم روان شد

زمان دیدنش رازش عیان شد

عجب سری بود راز خدایی

نشد هرگز عیان وقت جدایی

زمانی که دلم وصل خدا شد

همه رازش ز پرده بر ملا شد

بدیدم هرچه را هرگز ندیدم

همه عشق و شهادت من بدیدم

چه حالی دارد امشب بار الها

شنیدم از جهان صدها نداها

همه تسبیح تو خواندندورفتند

همه گلها درون خود نهفتند

آسمان حک کرد امشب نام الله

برای مدتی هر چند کوتاه

سپس محوش نمود در سینه خود

به جایش صد ستاره دیده بگشود


حسین رضایی ::: چهارشنبه 86/12/29::: ساعت 3:22 صبح
 

ساقیا مطرب و جام می و میخانه کجاست؟

آن سرای دل و آن مامن جانانه کجاست؟

کو مرادی که مریدش بشوم با دل و جان؟

آن بهشت من و آن سرور مستانه کجاست؟

قدحی ده به من و پر کنش از جام شراب

تا نگویم که دگر خالق پیمانه کجاست!

سفری خواهمت از کل حیاتم ساقی

حیف باشد که ندانم در میخانه کجاست

من بیایم به در میکده با آه و فغان

که بگویم قدح ساقی رندانه کجاست!


حسین رضایی ::: چهارشنبه 86/12/29::: ساعت 3:19 صبح
<      1   2   3   4      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
.:: منوی اصلی ::.
.:: آمار بازدید ::.
بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 2
بازدید کل : 17723
.:: تا دیدار محبوب ::.
.:: درباره خودم ::.
.:: لوگوی وبلاگ من ::.
شیدای عشق
.:: لینک دوستان ::.
.:: لوگوی دوستان::.

.:: نوای وبلاگ ::.
.:: آرشیو شده ها ::.
.:: اشتراک در خبرنامه ::.
 
.:: طراح قالب::.
مرکز نشر فرهنگ شهادت
سایت دفتر مقام معظم رهبری
پایگاه اطلاع رسانی مقام معظم رهبری
سایت ریاست جمهوری
بچه های قلم
مرکز نشر فرهنگ شهادت اراک
مرکز نشر فرهنگ شهادت