کسی نامم را می خواند! صاحب صدا کیست؟
نمی دانم…!
باید بروم…به کجااااااا؟! نمی دانم!
در اوج حیرانی،اولین گام را بر می دارم تا
صاحب صدا را بیابم…! می روم…وباز هم
میروم…! ناگهان خود را در جاده ای می یابم.
مسافری را می بینم…کوله بار به دوش در
حرکت است.میگویم:ای رفیق! من کجا هستم؟!
این جاده دیگر کجاست؟جواب میدهد:جاده،جاده
زندگی است!! تابلو را ببین!! توقف،ممنوع….!
و این چنین،در چشم بر هم زدنی،محو یک صدا
مسافر راه زندگی می شوم! هرچه بیشتر می روم،
چشم اندازهای جاده،مرا متوقف می کند اما آن صدا،و
حرف آن مرد که گفت،توقف ممنوع…مرا وادار به
حرکت می کند! همان صدا که نامم را خوانده بود
می گوید:مسافر راه زندگی…! می خواهی بدانی من
کیستم؟! پس،عاشق شو ! و این گونه است که مسافر
راه عشق می شوم…!عاشق آن صدایی که مرا
خوانده بود! پس می روم و می روم و می روم.
هر چه بیشتر پیش میروم،با صدا یکی میشوم!
این بار صدا در خودم است که فریاد میزند:
ادعونی،استجب لکم…!
بخوانید مرا،تا اجابت کنم شما را!!!
مسافر راه زندگی شدم…عاشق شدم…
معشوقم را خواندم…در خود یافتمش…
پس،اجابتم کرد…!