در امتداد خطِّ خون یک جاى پا بود
وان جاى پا، تکرارى از صد ماجرا بود
شمعى میان کلبهاى تاریک مىسوخت
پروانهاى سرگرم رقص شعلهها بود
آلالهاى در بزم خون پیمانه مىزد
دل گشتهاى حیران ناى نینوا بود
بر دوش خود قابیل دارد کشته خود
هابیل را گو غوطهور در خون چرا بود؟
از شام دیجور ازل تا صبح دیدار
هنگامه در هنگامه جارى خون ما بود
رسم برادر کشتگان، کاویدن خاک
از مسلخ هابیل تا کربوبلا بود
دانى چرا خورشید روى نیزهها رفت؟
یا از چه رو آتش میان خیمهها بود؟
خاکستر خولى همان کاویدن خاک،
هابیل وى در طشت زر، خون خدا بود
هشدار! قابیل ار ببینى واشناسى
بردوش وى نعش برادر برملا بود!